عصر یک جمعه ی دلگیر،
دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،
به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.
راه ظهورت را بسته ام...قبول!
اما؛
خدا را چه دیدی, شاید قرار است حر تو باشم.
جمعه ها ...
بیشتر از روزهای دیگر نگرانت می شوم ....
می ترسم دلت بگیرد ...
و کسی را نداشته باشی تا ...
غصه هایت را به جان بخرد ...!
می ترسم دلت بگیرد ...
و غم هایت تازه شود ...
جمعه ها ...
بیشتر از هر روز دیگر، نگرانت می شوم...